زهي اشکم ز شوق لعل ميگون تو عنابي

شاعر : خواجوي کرماني

مرا درياب و آب چشم خون افشان که دريابيزهي اشکم ز شوق لعل ميگون تو عنابي
که بر نيل و نمک پوشد قباي موج سيمابيتو گوئي لعبت چشمم برون خواهد شد از خانه
کنارم از چه رو گردد ز خون ديده عنابياگر عناب دفع خون کند از روي خاصيت
بدان ماند که در آبان نشيند ژاله برآبيز شوق سيب سيمينت سرشکم بر رخ چون زر
چرا هر روز چون خورشيد بر بامي دگر تابيچرا هرلحظه چون طاوس در بوم دگر گردي
چگونه فتنه بيدارست و چون بختم تو در خوابيترا اي نرگس دلبر چو عين فتنه مي‌بينم
دم از گوهر زني با چشم دربارم ز بي آبيتو نيز اي ابر آب خويشتن ريزي اگر هر دم
اگر پيوسته چون چشم بتان در طاق محرابيبرو خواجو که تا هستي نباشي خالي از مستي
که جز بر خون هشياران نگردد چرخ دولابيبگردان جام و در چرخ آر سر مستان مهوش را